چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

ساخت وبلاگ
ساکت شدم ها؟ تایم ناهاره سریع بنویسم. هی منتظر بودم که حالم بهتر بشه، دیدم همینه دیگه، اومدم تند بنویسم. بطور خلاصه، قضیه اینه که دقیقا در اولین روزی که به عنوان کاندید دکترا وارد ازمایشگاه شدم، با استادم جلسه داشتم و قرار بود یه پروژه رو نهایی کنیم، که همونجا فهمیدیم یه قضیه رو یه ساله داریم اشتباه میزنیم، و اگه فلان چیزو عوض کنیم نتایج بهتر میشه. و نگم براتون که همین مستلزم انجام دادن کارا دوباره از صفر بود. ابتدا پنیک زدم. بعد انکار کردم، بعد خیلی گریه کردم. و همزمان داشتم همه رو از نو انجام میدادم. اون وسطم استادم زفته بود ایتالیا و حتی قبل سوار شدن پروازاشم ما با تماس تلفنی میتینگ داشتیم من داشتم ریزالت گزارش میکردم. روزهای گهی بود دلبندم.  احساس یاس و ناامیدی و سرخوردگی رو با هم تجربه کردم. با اینکه استادم اصلا سرزنشم نکرد (حالا به نوعی خودشم مقصره که یه سال متوجه ا‌ون نکتهه نشده)، من هی نتونستم با قضیه کنار بیام. روزی هزار ساعت کار میکردم و قبل خواب هم. شبا تو خواب هم داشتم مدل سازی میکردم. ترسناک شده بود همه چیز. الان کجای کارم؟ تقریبا یک سوم کارو‌ انجام دادم و همچنان دارم انجام میدم. حالم کمی بهتره و پذیرفتم ریسرچ همینه و همینطوریه که ادم چیز جدید یاد میگیره. خب من برگردم ازمایشگاه رو بقیه مدل سازی هام. ایشالا منبعد بیشتر بنویسم. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1402 ساعت: 20:37

خب احتمالا از اینستاگرامم بدونین که جمعه خلاصه امتحان پروپوزال رو دادم و پاس شدم شکر خدا. اینجا با جزییات بیشتری مینویسم که بعدا بخونم یادم بیاد این روزو. از شب قبلش که اکثر وسایل پذیرایی رو اماده کرده بودم. دلم میخواست خودم کیکی چیزی بپزم منتها اصلا شب قبلش نتونستم از لحاظ روحیه خودمو جمع کنم. از والمارت سفارش زدم جند تا بیسکوییت و آیمیوه و اینا. بعدم دستگاه قهوه سازو قرار بود از آزمایشگاه وردارم بیارم. حمعه هم 6 صبح بیدار شدم. رفتم دوش گرفتم چون موهای فرفری م رو فقط تو حالت خیس میتونم سر و سامون بدم. بعد شلوار و تاپم رو پوشیدم. کت کرمم رو برداشتم که روش سنجاق سینه ای که خواهرم اخیرا از ایران برام فرستاده رو بهش زدم. دستبندی که داداشم چند سال پیش برام گرفته بود رو پوشیدم، و گردنبندی که پژمان به عنوان اولین کادو بهم داده بود رو انداختم. میخواستم حس کنم همه شون پیشم هستن. دیگه 8.35 دوستم اومد دنیالم رفتیم دانشگاه. ساعت 9 دیکه رسیدم به اتاق کنفرانس. میزو چیدم و صندلی ها رو جابجا کردم و آبجوش برای چای گذاشتم و قهوه سازو از آزمایشگاه آوردم و لپ تاپ رو آماده کردم و پروژکتور رو وصل کردم. واقعا از کت و کول افتادم. امتحان ساعت 10 شروع میشد. استادم ده دقیقه مونده به 10 اومد. اولش بهم گفت خیلی خوش تیپ شدم و کتم رو خیلی دوست داشت. بعد کمکم کرد که میزو بهتر بچینیم و جابجا کنیم همه چیزو. بعد داوری که از گروه مکانیک بود اومد. بعدش استاد دیکه که graduate director هم هست تو گروه بایومدیکال. میزو نگاه کرد گفت نیاز نبود این همه زحمت بکشی. استادم خندید گفت مثلا دانشجوی من هستا! و بلند خنده ی خوشحالی کرد.  داور سوم سه دقیقه دیرتر اومد. بعد استادم منو معرفی کرد که لی چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 15:30